صوفي بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
وز بنده بندگي برسان شيخ جام را
صوفي يعني پشمينه پوش ، آنها به قول خود اهل زهد و تقوا هستند ولي غالبا مردماني رياکارند .حافظ به آنها مي گويد اي رياکاران به جام شراب نگاه کنيد که پاک است با اين کار ميخواهد تحولي در رياکاران ايجاد شود تا با صفاي جام شراب ريا را کنار بگذارند و مردم را فريب ندهند . به آنها مي گويد صدق و صفا داشته باشيد بدانيد که گناه ريا از مي خوارگي بيشتر است . حافظ مستي شراب را مانند شمشيري بر سر تزويرکنندگان مي زند . شراب زلال است ولي رياکار آلوده است . رياکار بايد از شراب خجالت بکشد و حيا کند . اسرار عالم را بايد از انسانهاي با خدا پرسيد کسي که بي خويش است و دلباخته ي خداست . بهترين حال انسان معرفت الله است . راه سلوک مست شدن در درگاه الهي است . انسان با ريا به جايي نمي رسد . انسان بايد تهي دست شود و حب دنيا را کنار بگذارد تا مورد توجه خاصخداوند قرار گيرد و خدا او را مست مي کند . از دنيا به اندازه نياز گذران بايد برداشت کرد و زيادي آن طمع است و انسان را از وصال حق دور مي کند . وصال دوام يعني زندگي خود را صرف معشوق که خداوند است بايد کرد . دنيا مانند سايه است که آخرت حقيقت آن است پس انسان بايد از سايه بگذرد و به آخرت قانع شود . احوال انسان مانند برق مي گذرد پس انسان بايد از غفلت خداوند پرهيز کند و حال را از دست ندهد و هميشه خود را در حضور حق بداند . طمع در وصال خداوند زيباست و انسان هميشه خودش را در فناي الهي و درگاه معبود قرار دهد . ذکر خداوند بايد در قلب و زبان و عمل انسان نمايان باشد . جواني را به دوران غفلت و جاهلي تعبير مي کند که دوران ننگ انسان است . پير به انسان عاقل گفته مي شود کسي که از زندگي بهره برده و به وصال معشوق رسيده است . البته اينها به سن و سال ربطي ندارد شايد کسي در سن کم پيرخرابات باشد .همواره بايد رضايت خداوند را مد نظر کارهاي خود قرار دهيم هر گونه لغزش انسان باعث دور شدن از معشوق ميشود . بهشت و آرامش انسان در کنار معشوق است . هر انساني يک ظرفيت وجودي دارد با نزديک شدن به معشوق به ظرفيتش اضافه ميشود و رشد ميکند . هر کسي به اندازه توان خودش در راه خدا بايد تلاش کند . براي نزديکي به خداوند بايد دنيا را از خود دور کرد .
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهي ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا
دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
تو از اين چه سود داري که نميکني مدارا
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهاي ده تو به حافظ سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
حافظ از اولياء الله ميخواهد سفارش او را به خداوند بکنند و واسطه ي فيض الهي باشند و از طريق آنها قرب به خدا بجويد . خود را گداي خدا ميداند و تقاضاي سيراب شدن دارد . دنيا پرستان انسان را از خدا محوري باز ميدارند و مهمترين دشمن انسان نفس است که بايد آن را سرکوب کند . درون خود انسان عيب است که معشوق به او نمي نگرد . اگر اهل عبادت شب و سحر باشد حتما نسيم صبح به او مي وزد که رحمت الهي است . هجران معشوق مانند روز قيامت سخت و طولاني است . لذا معشوق را به خودش قسم مي دهد که هجران را به پايان برساند . او استجابت دعا را در سحرگاهان مي داند .
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد که بازبينم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بينوا را
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نميپسندي تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا
هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را
حافظ به اوليا الله مي گويد که منم عاشقم و نزديک است که اين عشق آبروي مرا ببرد و همه بفهمند ، او نياز بهيک پير دارد تا به ساحل مقصود برسد . همه انسانها نياز به عنايت خاص خداوند دارند تا به وصال حق برسند . دنيا همه اش فريب است و انسان نبايد وابسته آن شود و فقط عمل خير است که پايدار و حق است . انسان بايد از خواب غفلت بيدار شود و به خود آيد و با خوبان و اوليالله بنشيند . آنقدر بايد به درگاه الهي برود تا خداوند به او عنايت کند و اين باعث زنده شدن انسان مي شود . براي راحتي از مشکلات دنيا مي گويد با دوستان يعني اولياي خدا مروت اشته باش و با دشمنان مردگان دلي مدارا کن و با تحمل آنها را از خود دور نگه دار ، انسان هميشه بايد ذليل درگاه الهي باشد و اهل کبر و غرور ريا نباشد به دنبال شهرت نباشد عزت وذلت واقعي به دست خداست ، انسان بايد به دنبال فيض الهي باشد و رياکاران آدمي را منع مي کنند که حافظ به صوفي بيان کرده و حافظ گفته شراب الهي بهتر از حوريان بهشتي است که رياکاران به دنبال آن هستند ، منظور از تنگدستي يعني خالي شدن از دنيا و رها کردن دنيا است که در آن هنگام انسان بايد به دنبال نور الهي باشد و چه خوش حالتي براي انسان است که قدر آن را بداند . انسان در مقاماتش نبايد غرور پيدا کند که موجب لغزش او ميشود و از راه باز مي ماند چون هر آن مي تواند بالاتر و نزديک تر به خداوند شود . احوال ديگران براي انسان يک تذکره است و بايد از آنها پند بگيرد و سيره خوبان و بدان و عاقبت آنها را ببيند که در قبال تذکره آن انسان روشن مي شود . اولياالله و پيران راه به انسان زندگي و روشني مي بخشند و اين چراغ راهي براي تشنگان شراب طهور است . انسان نبايد به دنبال ريا باشد و خرقه پوشي کند که اين باعث آلودگي مي شود و همه کارهايش خالص براي خدا باشد و خود را از گناه دور بدارد .
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو دادهاي ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدي نکند طوطي شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل
که پرسشي نکني عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
صبا به باد خنک و لطيفي گفته مي شود که در فصل بهار از مشرق مي وزد و غنچه ها را گل مي کند ، و حافظ ميخواهد پيام خود را صبا به معشوقش که خداوند است برساند ، غزال کنايه از معشوق دارد ، شکر فروش کسي است که همه شيريني ها در دست اوست که باز از ساقي مدام ياد ميشود ، تفقد يعني پرسيدن حال کسي که طالب شکر و شيريني و خوبي است ، طوطي و شکر کنار يکديگر به منظور انسان خطيب است ، او مي گويد آنقدر خوبي داري که اگر هم غرور داشته باشي باز هم اشکالي بر تو نيست که چرا از عاشقت احوالي نمي پرسي ، همه گلهاي عالم پيش معشوق واقعي خار هستند ، معشوق را بايد با مهر و محبت به خود جلب کرد و اگر انسان ميخواهد به وصال خدا برسد بايد مانند او شود و صفات الهي را در خود احيا کند ، کند همجنس با همجنس پرواز ، هر کسي روي زيبا دارد غرور و ناز هم دارد پس بايد هم سطح او شد ، انساني که به وصال معشوق نرسد عمرش را تلف کرده است ، سرمستي همنشيني با محبوب است ، معشوق واقعي تمامي ندارد و دائم الفضل است دائم الطف است دائم البر است و اينها باعث ميشود انسان در طي طريق رنج هجران مقامات عند ربي را بکشد ، اين شعر حافظ همه آفرينش را به تحسين وا ميدارد .
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ ميزيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
منظور از ترک ، زيبا روي است و معشوق ظاهري و باطني را مي گويد ، خال هندو يعني خال سياه ، و اگر معشوق به انسان نگاه کند دنيا و آخرت را براي او ميبخشد و از آن ميگذرد ، انسان اسباب عيش و نوش آخرت را بايد از همين دنيا با خود ببرد و آن اسباب را از خداوند بگيرد ، خداوند نور است که انسان تاريک را روشن مي کند و اين نور نور حقيقت است . انسان از فريب دنيا بايد به خداوند پناه ببرد . هر چه معرفت انسان نسبت به معشوق بيشتر شود شيفتگي او نيز بيشتر مي شود ، او همنشيني با اوليا خدا را مايه قرب الهي ميداند . اگر انسان به خداوند رسيد همه آفرينش او را تحسين ميکنند که حافظ به ثريا تعبير کرده است . خداوند علم و معرفت را به قلب روشن و چشم بينا ميدهد همانطور که پيامبر را از اميين انتخاب کرد پس علم واقعي آن است که حقيقت امر باشد و انسان همواره بايد از خداوند درخواست آنرا کند و بهترين زمان آن در سحرگاهان است البته انسان بايد هر آن خود را در محضر الهي بداند چون خدا همواره شاهد انسان است . انسان به هر مقامي رسيد فقط بايد با خداي خود نجوا کند و راز خود را پنهان دارد و در سرپرده با ديگران باشد .
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا هميروي اي دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست
قرار چيست صبوري کدام و خواب کجا
صلاح کار يعني مصلحت انديشي در کار ، خراب در زبان عارفان يعني کسي که مدهوش حق باشد و از هر آبادي آبادتر است ، هر کس آمد به جهان نقش خرابي دارد . مست به کسي مي گويند که عاشق خداست . انسان بايد سراغ آفتاب برود . حافظ مي گويد خاک درگاه الهي براي انسان سرمه چشم است و باعث روشنايي ديده و بينش دل مي شود و بر آن سجده مي گذارد . مصلحت انديش در اينجا دنيا مداران را مي گويد و حافظ خودش را براي فنا في الله ميخواهد و خراب درگاه الهي شود ، او نمازگزاران را رياکار ميداند و به دنبال معرفت و عشق الهي است ، به دنبال مقام عنداللهي است که در آن از طرف خداوند مورد عنايت قرار گيرد .زيبايي هاي دنيا را به سيب زنخدان تشبيه کرده و آنرا دل فريب مي داند ، دوران در درگاه خدا بودن گذشت و انساني که مورد عنايت خدا باشد امتحان ميشود .کسي که عاشق خدا باشد شب و روز ندارد و دائم وصل يار را مي خواهد پس ديگران که بي خبرند از او خرده مي گيرند .
-------------------------
با نظرات سازنده خود ما را ياري کنيد . التماس دعا
الا يا ايها الساقي ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
به بوي نافهاي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد که بربنديد محملها
به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفلها
حضوري گر هميخواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
در اين غزل حافظ به دنبال شرابي معنوي است که دائما انسان را مست کند . او مستي را در عشق مي بيند و عشق واقعي با معرفت حاصل مي شود . عاشق شدن بدون تصميم است و عشق واقعي را بايد از ساقي مطلق که همان خداست خواستار باشيم.حافظ دريافت اين مي را در سحرگاهان و راز و نياز با معبود مي بيند که با باد صبا تشبيه مي کند . تنها چيزي که در دنيا جاويد است معرفت است و تا انسان به خود بيايد لحظه اي زنگ رفتن را به صدا در مي آورند که حافظ با جرس از آن ياد مي کند . طي طريقت به سوي معشوق پير و راهنما و راه رفته مي خواهد زيرا اين دنيا مثل درياي بيکران و تاريک مي ماند خطراتي مانند شهوت و غضب و غفلت باعث انحراف انسان مي شود و حتي اوليا الله هم از آن در خطرند . کساني که وارد وادي عاشقي و مستي و معرفت و سير و سلوک و پرواز نشده اند خبري از اين راه ندارند و در زندگي حيواني خود که همان خوراک و پوشاک و خوابيدن و مسکن است هستند که حافظ تعبير به سبک باران ساحلها کرده است و آنها عاقبت انديش نيستند . اگر انسان سالک شود هر لحظه حالش عوض مي شود . براي سلوک انسان بايد رياضت بکشد اما در هر منزل سلوک حالات خوشي به انسان دست ميدهد و نزديکي اش به معشوق واقعي که همان خداوند است بيشتر مي شود . کل من عليها فان الا وجه ربک ذوالجلال و الاکرام ، عشق واقعي حافظ خداوند است اما چون درد دل دارد در قالب عشق مجازي حرفهايش را ميزند ، يکي از نامهاي خداوند محول است پس انساني را تحول مي دهد که مورد رحمت خود قرار دهد و اين رحمت خاص شامل بندگان با تقوا ميشود و خداوند در قرآن مي گويد چنان تقوا پيشه کنيد آنطور که حق خداست ، انسان اگر حضور خداوند را بخواهد بايد قالب تهي کند يعني از حد خارج شود از منيت خود خارج شود و خود را در مقابل خداوند هيچ بداند ، تو خود حجاب خودي از ميان برخيز ، معنويت درون همه انسانها هست اما غفلت و شهوت و غضب باعث مادي گرايي انسان مي شود و انسان را از خداوند دور مي سازد.
----------------------------------------
با نظرات سازنده خود ما را ياري نمائيد . التماس دعا
درباره این سایت